loading...
جوک,ترول,اس ام اس,فیلم,عکس بازیگران
لینک باکس رایانت
فقط بخند بازدید : 86 نظرات (0)

پسر کوچکی در مزرعه ای دور دست زندگی می کرد هر روز صبح قبل از طلوع خورشید از خواب برمی خواست وتا شب به کارهای سخت روزانه مشغول بود,
هم زمان با طلوع خورشید از نرده ها بالا می رفت تا کمی استراحت کند در دور دست ها خانه ای با پنجرهایی طلایی همواره نظرش را جلب می کرد...

 و با خود فکر می کرد چقدر زندگی در آن خانه با آن وسایل شیک و مدرنی که باید داشته باشد لذت بخش و عالی خواهد بود . با خود می گفت : " اگر آنها قادرند پنجره های خود را از طلا بسازند پس سایر اسباب خانه حتما بسیار عالی خواهد بود . بالاخره یک روز به آنجا می روم و از نزدیک آن را می بینم ".....

یک روز پدر به پسرش گفت به جای او کارها را انجام می دهد و او می تواند در خانه بماند . پسر هم که فرصت را مناسب دید غذایی برداشت و به طرف آن خانه و پنجره های طلایی رهسپار شد .
راه بسیار طولانی تر از آن بود که تصورش را می کرد . بعد از ظهر بود که به آن جا رسید و با نزدیک شدن به خانه متوجه شد که از پنجره های طلایی خبری نیست و در عوض خانه ای رنگ و رو رفته و با نرده های شکسته دید . به سمت در قدیمی رفت و آن را به صدا در آورد . پسر بچه ای هم سن خودش در را گشود . سوال کرد که آیا او خانه پنجره طلایی را دیده است یا خیر ؟ پسرک پاسخ مثبت داد و او را به سمت ایوان برد . در حالی که آنجا می نشستند نگاهی به عقب انداختند و در انتهای همان مسیری که طی کرده بود و هم زمان با غروب آفتاب , خانه خودشان را دید که با پنجره های طلایی می درخشید.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اخطار !!
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    نضر شما درباره سایت چیست؟
    تبادل لینک
    http://up.nakhandiya.ir/up/sky2dl/Pictures/tabalinkkkkk.png
    http://up.nakhandiya.ir/up/sky2dl/Pictures/nazaaaaarrrrrr.gif
    آمار سایت
  • کل مطالب : 885
  • کل نظرات : 125
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 2
  • آی پی امروز : 45
  • آی پی دیروز : 84
  • بازدید امروز : 414
  • باردید دیروز : 307
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1,485
  • بازدید ماه : 3,818
  • بازدید سال : 29,648
  • بازدید کلی : 712,562
  • کدهای اختصاصی
    <>

    <>