loading...
جوک,ترول,اس ام اس,فیلم,عکس بازیگران
لینک باکس رایانت
فقط بخند بازدید : 83 نظرات (0)

قسمتی ار وصیت نامه ادوارد ادیش ،یکی از بزرگترین تاجران امریکایی در سن 76 سالگی ...


من ادوارد ادیش هستم که برای شما می نویسم ، یکی از بزرگترین تاجران امریکایی با سرمایه ای هنگفت و حساب بانکی که گاهی خودم هم در شمردن صفرهای مقابل ارقامش گیج می شوم ! دارای شم اقتصادیبسیار بالا که گویا همواره به وجودم وحی می شود چه چیز را معامله کنم تا بیشترینسود از آن من شود ، البته تنها شانس و هوش نبود من تحصیلات دانشگاهی بالایی همداشتم که شک ندارم سهم موثری در موفقیتهای من داشت...

یادم هست وقتی بیست سالهبودم خیال می کردم اگر روزی به یک چهلم سرمایه فعلیم برسم خوشبخترین و موفقترین مرددنیا خواهم بود و عجیب است که حالا با داشتن سرمایه ای چهل برابر بیشتر از آنچه فکرمی کردم باز از این حس زندگی بخش در وجودم خبری نیست .
من در سن 22 سالگی برایاولین بار عاشق شدم . راستش آنوقتها من تنها یک دانشجوی ساده بودم که شغلی و درنتیجه حقوقی هم نداشتم . بعضی وقتها با تمام وجود هوس می کردم برای دختر موردعلاقهام هدیه ای ارزشمند بگیرم تا عشقم را باور کند و کاش آن روزها کسی بود به من می گفتکه راه ابراز عشق خرید کردن نیست که اگر بود محل ابراز عشق دلباخته ترین عاشق ها ،فروشگاهها می شد !!
کسی چیزی نگفت و من چون هرگز نتوانستم هدیهای ارزشمندبگیرم هرگز هم نتوانستم علاقه ام را به آن دختر ابراز کنم و او هم برای همیشه ترکمکرد . روز رفتنش قسم خوردم دیگر تا روزی که ثروتی به دست نیاوردم هرگز به دنبالعشقی هم نباشم و بلند هم بر سر قلبم فریاد کشیدم : هیس ، از امروز دگر ساکت باش وعجیب که قلبم تا همین امروز هم ساکت مانده است

و زندگی جدید من آغاز شد

من با تمام جدیت شروع به اندوختن سرمایه کردم ، باید به خودم و تمام آدمهاثابت می کردم کسی هستم . شاید برای اثبات کسی بودن راههای دیگری هم بود که نمی دانمچرا آنوقتها به ذهن من نرسید ...
دیگر حساب روزها و شبها از دستم رفته بود . روزها می گذشت ، جوانیم دور میشد و به جایش ثروت قدم به قدم به من نزدیکتر می شد ،راستش من تنها در پی ثروت نبودم ، دلم می خواست از ورای ثروت به آغوش شهرت هم دستیابم و اینگونه شد ، آنچنان اسم و رسمی پیدا کرده بودم که تمام آدمهای دوروبرم راوادار به احترام می کرد و من چه خوش خیال بودم ، خیال می کردم آنها دارند به مناحترام می گذارند اما دریغ که احترام آنها به چیز دیگری بود


آن روزها آنقدرسرم شلوغ بود که اصلا وقت نمی کردم در گوشه ای از زنده ماندنم کمی زندگی هم بکنم! به هر جا می رسیدم باز راضی نمی شدم بیشتر می خواستم ، به هر پله که می رسیدم پلهبالاتری هم بود و من بالاترش را می خواستم و اصلا فراموش کرده بودم اینجا کهایستادم همان بهشت آرزوهای دیروزم بود کمی در این بهشت بمانم ، لذتش را ببرم و بعدیله بعدی ، من فقظ شتاب رفتن داشتم حالا قرار بود کی و کجا به چه چیز برسم این راخودم هم نمی دانستم


اوایل خیلی هم تنها نبودم ، آدمها ی زیادی بودند که دلشانمی خواست به من نزدیکتر باشند ، خیلی هاشان برای آنچه که داشتم و یکی دو تا هم تنهابرای خودم و افسوس و هزاران افسوس که من آن روزها آنقدر وقت نداشتم که این یکی دونفر را از انبوه آدمهایی که احاطه ام کرده بودند پیدایشان کنم ، من هرگز پیدایشاننکردم و آنها هم برای همیشه گم شدند و درست ازروز گم شدن آنها تنهایی با تمام تلخیشبر سویم هجوم آورد . من روز به روز میان انبوه آدمها تنها و تنها تر میشدم و خندهدار و شاید گریه دارش اینجاست هیچ کس از تنهایی من خبر نداشت و شاید خیلیها هم زیرلب زمزمه می کردند : خدای من ، این دگر چه مرد خوشبختیست ! و کاش اینطور بود


وبازروزها گذشت ، آسایش دوش به دوش زندگیم راه می رفت و هرگز نفهمیدم آرامشاین وسط کجا مانده بود ؟

 


ایام جوانی خیال می کردم ثروت غول چراغ جادوست که اگربیاید تمام آرزوها را براورده می کند و من با هزاران جان کردن آوردمش اما نمی دانمچرا آرزوها ی مرا براورده نکرد ...
کاش در تمام این سالها تنها چند روز، تنهاچند صبح بهاری پابرهنه روی شنها ی ساحل راه می رفتم تا غلفلک نرم آن شنهای خیس روحمرا دعوت به آرامش می کرد .
کاش وقتهایی که برف می آمد من هم گوله ای از برف میساختم و یواشکی کسی را نشانه می گرفتم و بعد از ترس پیدا کردنم تمام راه را بر رویبرفها می دویدم .
کاش بعضی وقتها بی چتر زیر باران راه می رفتم ، سوت می زدم ،شعر می خواندم ،
کاش با احساساتم راحتر از اینها بودم ، وقتهایی که بغضم می گرفتیک دل سیر گریه می کردم و وقت شادیم قهقهه خنده هایم دنیا را می گرفت                     ...
کاش منهم می توانستم عشقم را در نگاهم بگنجانم و به زبان چشمهایم عشق را می گفتم ...
کاش چند روزی از عمرم را هم برای دل آدمها زندگی می کردم ، بیشتر گوش میکردم ، بهتر نگاهشان می کردم                      ...  

 شاید باورتان نشود ، من هنوز هم نمی دانم چگونهمی شود ابراز عشق کرد ، حتی نمی دانم عشق چیست ، چه حسیست تنها می دانم عشق نعمتباشکوهی بود که اگر درون قلبم بود من بهتر از اینها زندگی می کردم ، بهتر از اینهامی مردم                             . 

من تنها می دانم عشق حس عجیبیست که آدمها را بزرگتر می کند . درست استکه می گویند با عشق قلب سریعتر می زند ، رنگ آدم بی هوا می پرد ، حس از دست و پایآدم می رود اما همانها می گویند عشق اعجاز زندگیست ، کاش من هم از این معجزه چیزیمی فهمیدم ....
کاش همین حالا یکی بیاید تمام ثروت مرا بردارد و به جایش آرامحتی شده به دروغ ! درون گوشم زمزمه کند دوستم دارد ، کاش یکی بیاید و در این تنهاییپر از مرگ مرا از تنهایی و تنهایی را از من نجات دهد ، بیاید و به من بگوید که روزیمرا دوست داشته است ، بگوید بعد از مرگ همواره به خاطرش خواهم ماند ، بگوید وقتی تونباشی چیزی از این زندگی ، چیزی از این دنیا ، از این روزها کم می شود .
راستیمن کجای دنیا بودم ؟

     
آهای آدمها ، کسی مرا یادش هست ؟؟؟


ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اخطار !!
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    نضر شما درباره سایت چیست؟
    تبادل لینک
    http://up.nakhandiya.ir/up/sky2dl/Pictures/tabalinkkkkk.png
    http://up.nakhandiya.ir/up/sky2dl/Pictures/nazaaaaarrrrrr.gif
    آمار سایت
  • کل مطالب : 885
  • کل نظرات : 125
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 2
  • آی پی امروز : 54
  • آی پی دیروز : 84
  • بازدید امروز : 769
  • باردید دیروز : 307
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1,840
  • بازدید ماه : 4,173
  • بازدید سال : 30,003
  • بازدید کلی : 712,917
  • کدهای اختصاصی
    <>

    <>