مردی داشت در خيابان حركت مي كرد كه ناگهان
صدايي از پشت گفت: اگر يك قدم ديگه جلو بروي كشته مي شوي.
مرد ايستاد و در همان لحظه آجري از بالا افتاد جلوي پایش.مرد
نفس راحتي كشيد و با تعجب دوروبرش را نگاهكرد اما كسي را نديد
.به راهش ادامه داد.به محض اينكه مي خواست از خيابان رد بشود
باز همان صدا گفت : بايست... مرد ايستاد و در همان لحظه ماشيني
با سرعتی عجيب از کنارش رد شد.بازهم نجات پيدا كرده بود.مرد پرسيد
تو كي هستي و صدا جواب داد : من فرشته نگهبان تو هستم .مرد فكري
كرد و گفت :- اون موقعي كه من داشتم ازدواج مي كردم کدام گوری بودي ؟؟؟